تا حالا شده از خودمون بپرسیم که
تا حالا شده از خودمون بپرسیم که
قیمت یک روز زندگی چنده؟
پوستر تمام رخ ماه قیمتش چنده؟
چرا آبونماه اکسیژن هوا رو پرداخت نمیکنیم؟
قیمت یک ساعت روشنایی خورشید چنده؟
قیمت یک دست سالم چنده؟
یک چشم بی عیب چقدر می ارزه؟
قیمت یک سلامتی فابریک چنده؟
اینا همه لطفه …
همه نعمته که ما به حساب حق و حقوق خودمون میذاریم
تا اونجا که اگه صاحبش بخواد میتونه همه رو آنی ازمون پس بگیره
قدر خودت رو بدون و لطف دوستان و اطرافیانت رو هم دست کم نگیر …
به زندگیت ایمان داشته باش تا بشه تموم قشنگیای دنیا مال تو …
.
در هیاهوی زندگی دریافتم ؛
در هیاهوی زندگی دریافتم ؛
چه بسیار دویدن ها،که فقط پاهایم را از من گرفت
در حالی که گویی ایستاده بودم ،
چه بسیار غصه ها،که فقط باعث سپیدی موهایم شد
در حالی که قصه ای کودکانه بیش نبود ،
دریافتم،کسی هست که اگر بخواهد “می شود”
و اگر نخواهد “نمی شود”
به همین سادگی …
کاش نه میدویدم و نه غصه می خوردم
فقط او را می خواندم و بس …
زندگی ارزش غصه خوردن ندارد..
پیش از آنکه سقراط را محاکمه کنند از وی پرسیدند:
بزرگترین آرزویی که در دل داری چیست؟
پاسخ داد: بزرگترین آرزوی من این است که
به بالاترین مکان آتن صعود کنم و با صدای بلند به مردم بگویم:
ای دوستان چرا با این حرص و ولع بهترین و عزیزترین سال های زندگی خود را
به جمع ثروت و سیم و طلا می گذرانید،
در حالیکه آنگونه که باید و شاید در تعلیم و تربیت اطفالتان
که مجبور خواهید شد ثروت خود را برای آنها باقی بگذارید،
همت نمی گمارید؟!
دلم یک کلبه می خواهد
دلم یک کلبه می خواهد
درون جنگل پاییز
به دور از رنگ آدم ها،
من و آواز توکاها
من و یک رود
من و یک کلبه ی پر دود
من و چای و کتاب حافظ و خیام
مردی در حال مرگ بود.
مردی در حال مرگ بود. وقتی که متوجه مرگش شد خدا را با جعبه ای در دست دید.
خدا: «وقت رفتنه!»
مرد: «به این زودی؟ من نقشههای زیادی داشتم!»
خدا: «متأسفم، ولی وقت رفتنه.»
مرد: «در جعبهات چی دارید؟»
خدا: «متعلقات تو را.»
مرد: «متعلقات من؟ یعنی همه چیزهای من؛ لباسهام، پولهام و …»
خدا: «آنها دیگر مال تو نیستند، آنها متعلق به زمین هستند.»
مرد: «خاطراتم چی؟»
خدا: «آنها متعلق به زمان هستند.»
مرد: «خانواده و دوستهایم؟»
خدا: «نه، آنها موقتی بودند.»
مرد: «پس وسایل داخل جعبه حتماً تن و بدنم هستند!»
خدا: «نه، آنها متعلق به گرد و غبار هستند.»
مرد: «پس مطمئناً روحم است!»
خدا: «اشتباه میکنی، روح تو متعلق به من است.»
مرد با اشک در چشمهایش و با ترس زیاد جعبه در دست خدا را گرفت و باز کرد و دید خالی است! مرد دلشکسته گفت: «من هرگز چیزی نداشتم؟»
خدا : «درسته. تو مالک هیچ چیز نبودی!»
مرد: «پس من چی داشتم؟»
خدا: «لحظات زندگی مال تو بود. هر لحظه که زندگی کردی مال تو بود.»
زندگی فقط لحظه هاست قدر لحظه لحظه زندگی خود را بدانید و لحظه ها را دوست داشته باشید….
آنچه از سر گذشت؛ شد سر گذشت
حیف بی دقت گذشت؛ اما گذشت!
تا که خواستیم یک «دو روزی» فکر کنیم
بر در خانه نوشتند؛ “در گذشت”