خدا چرا امتحان میگیرد
خدا چرا امتحان میگیرد
اگر یک آقا به خواستگاری خانمی برود و بدون ابراز علاقه، بگوید: «فکر میکنم این ازدواج معقول است و دلایل زیادی هست برای اینکه شما فرد مناسبی برای ازدواج با من هستید» آن خانم به احتمال زیاد نمیپذیرد، چون میگوید: «شما هیچ حس و علاقه و نیازی ندارید؟»
برای دینداری هم صِرف اینکه دلائل معقولی داشته باشیم و از نظر ذهنی بپذیریم، کافی نیست، باید یک احساس علاقه و نیاز هم باشد. خدا ناز دارد و «عزیز» است. اگر واله و شیدای او نباشی، خدا یکذره از نور خودش و بوی خودش را به تو نخواهد داد. چون این شیدانشدن علامت بیماریِ دل است؛ نه اینکه خدا خساست کند!
تو انسان هستی و تمام وجودت برای عاشقی خدا طراحی شده؛ پس چرا وقتی نشانهای از خدا دیدی، گرم نشدی و حسّ عاشقی به خدا پیدا نکردی؟ یک ایرادی در کار هست؛ حتماً تا حالا بد زندگی کردهای و روح و ذهنت خراب شده است. شاید تو را عقدهای بار آوردهاند، شاید یک چیزهایی را زیادی و بیخودی دوست داری!
ایمان، یک حس خوب نسبت به حیات و یک شعور قلبی است، ایمان، حب و بغض است، دوست داشتن است؛ دوست داشتن که بهزور نمیشود! خدا به پیغمبر فرمود: تو نمیتوانی ایمان را در دلِ کسی قرار بدهی! بهزور که نمیشود کسی را عاشق کرد. لذا «آمِنوا» (امر به ایمان آوردن) در قرآن کم آمده و معمولاً هم خطاب به مؤمنین است، یعنی «ای مؤمنین! واقعاً ایمان بیاورید؛ این چیزی که دارید، ایمان نیست!»
ایمان، عشق و شور است؛ چون ایمان چیزی از جنس گرایش است(لذا فرمودهاند: ایمان باید وارد قلب بشود) و گرایش یعنی دوست داشتن. حتی تصورِ ایمان هم هیجان میآورد، یکذره ایمان هم لذت میآورد و حس خوب در دلت ایجاد میکند. «عاشق شو ورنه روزی کار جهان سرآید»؛ یعنی ایمان بیاور!
خودتان را یکطوری به ایمان قانع کنید. یک راه بسیار مهمش، راه حیات است؛ یعنی اینکه به این زندگی پست و حداقلی قانع نشوی و بگویی: «این حیات برای من کم است، شبیه حیاتِ حیوانهاست!»
البته بعضیها دنبال حیات برتر نیستند، اما یکدفعهای توجهشان به خدا و اوصاف او جلب میشود و او را میپسندند و وقتی میخواهند به او نزدیک شوند، یک حس خوب و علاقه بیشتری به او پیدا میکنند. اینها اول خدا را میبینند و بعد لذت حیات با خدا را میچشند. این هم روشِ دیگری برای ایمانآوردن است، ولی اگر عاشق خدا شدی، بلافاصله بحثِ حیات باید برایت جا بیفتد تا خودت را نیازمندش ببینی و در مقابلش کوچک بشوی؛ و الا عاشق مغرور خواهی شد!
ایمان یعنی یک حس خوب؛ همان حس خوبی که در محرم در مجلس امام حسین(ع) پیدا میکنی. اصلاً برای چه به هیئت میروی؟ برای پیداکردن این حس خوب، و برای تکرار و تقویتکردن این حس خوب. نماز جماعت هم در اصل برای تجربهکردن و تقویت همین حسّ خوب است.
ایمان یک گرایش است؛ اگر این گرایش در دل تو پدید بیاید، کائنات در خدمت تو قرار میگیرند و همهچیز به نفع تو تغییر میکند. قلب تو از آسمانها و زمین بزرگتر است؛ زمین و آسمان گنجایش خدا را ندارند اما خدا فرمود: «قلب بندۀ مؤمن، جایگاه من است» فقط باید قلب تو بخواهد؛ تو میتوانی با قلب خودت، نظر خدا را نسبت به خودت عوض کنی. تمام ذرات عالم، همه نوکر خدا هستند، اگر خدا از تو خوشش بیاید، تمام ذرات عالم با تو مهربان میشوند.
ایمان یعنی عمیقاً به آنچه ظاهری نیست، علاقهمند شوی، باور کنی که هست و خیالِ داشتنش در تو لذت ایجاد کند. و بعدش باید سعی کنی این لذت را بالا ببری! برای افزایش ایمان دو راه بیان کردیم: 1.خواستن(تمنای قلبی) 2. عمل(کارهایی را-فقط برای خدا- انجام دادن). اما یک اتفاق دیگری هم سرِ راه میافتد، و آن چالش امتحان است.
هرکسی مؤمن شد حواسش باشد که خدا امتحان میگیرد. این امتحان قطعاً برای اذیتکردنِ تو نیست! پس چرا خدا از مؤمنین امتحان میگیرد؟ به دو دلیل: یکی برای اینکه مدعیهای دروغگوی لافزن، جلو نیایند. چون ایمان یک امر قلبی است و ممکن است خیلیها فقط ادای ایمان را دربیاورند. خدا امتحان میگیرد تا لااقل خودت بفهمی چهکاره هستی! خدا میخواهد تو عمیقاً او را بخواهی؛ نه اَلَکی!
دوم اینکه: امتحان میگیرد تا کسانی که عمیقاً او را میخواهند، بتوانند عمیقاً بخواهند. امتحانهای خدا موجب عمیقتر شدنِ تمنای ما میشود. مثلاً یکجایی خدا را صدا میزنی و جوابت را نمیدهد؛ میخواهد ببیند تشنگی و تمنای تو چقدر عمیق است؟