دفاع از پیامبر در برابر گفتار و رفتار دشمنان
دفاع از پیامبر در برابر گفتار و رفتار دشمنان
وظیفه سوم، دفاع کنید. «تُعَزِّرُوهُ» (فتح/9)، از پیغمبر دفاع کنیم. خدا از پیغمبر دفاع میکند. به پیغمبر مجنون گفتند. خدا گفت: «وَ ما صاحِبُکُمْ بِمَجْنُونٍ» (تکویر/22) تا به پیغمبر گفتند: مجنون، خدا گفت: صاحب شما مجنون نیست. به پیغمبر گفتند: ابتر! خدا فرمود: «إِنَّ شانِئَکَ هُوَ الْأَبْتَرُ» (کوثر/3) خودش ابتر است. «إِنَّ اللَّهَ یُدافِعُ عَنِ الَّذینَ آمَنُوا» (حج/38) خدا دفاع میکند. ما اگر ایمان داریم باید دفاع کنیم.
اگر کسی به پیغمبر جسارت کرد، لازم نیست از مرجع تقلید اجازه بگیرید. میشود همانجا او را کشت. این مهم است. اینطور نیست که آزادی نیست. معنای آزادی این نیست که شما به پیامبر جسارت کنی. قرآن به ما گفته: به بت پرستها جسارت نکنید. «لا تَسُبُّوا» (انعام/108) به بت پرستها فحش ندهید. استدلال کن.
در یکی از جبههها، یکی از یاران امیرالمؤمنین یک فحش به دشمن داد. حضرت فرمود: چرا فحش دادی؟ گفت: آقا اینها مخالف شما هستند. گفت: خوب مخالف باشند. چرا فحش؟ «إِنِّی أَکْرَهُ لَکُمْ أَنْ تَکُونُواسَبَّابِین» (شرحنهجالبلاغه/ج11/ص21) من ناراحت هستم که شما فحش میدهید. ما منطق داریم. آدمی که منطق دارد چرا فحش میدهید؟ معنای آزادی این نیست که کسی با لباس شنا سر کلاس فیزیک بنشیند. بگوید: آزادی است. خوب آزادی معنا دارد.
یک کفتر پرانی بود می رفت پشت بام سراغ کفترهایش، صاحبخانههای همسایه گفتند: آقا «یَا اللَّهُ» بگو. گفت: لازم نیست یا الله بگویم. خانهی خودمان است، پشت بام خانهی خودمان است، کفترهای خانهی خودمان است.گفت: خیلی خوب. آن همسایه هم یک طبل و یک چوب برداشت و پشت بام خانهی خودش رفت. هروقت کفترها جمع میشدند میزد این کفترها را، گفت: آقا چرا نمیگذاری کفترها بنشینند؟ گفت: خانهی خودم است،طبل خودم است و چماق خودم!
زمان جنگ بود، مدینه بودیم. یک دعا میکنم… خدایا همهی اینهایی که سفر حج هستند، همه را حج مقبول قسمتشان کن و زیارتشان مبارک کن و سالم به وطن برگردان.
سالهای قبل بود، زمان جنگ بود، مکه بودم. صدام پیشنهاد کرده بود صلح کنیم. این عربها هم در مدینه هی میگفتند: مقصر امام است. صدام که میگوید: بیا صلح کنیم. چرا امام قبول نمیکند صلح شود؟ این ایرانیها نمیدانستند به این عرب چه بگویند. ما آمدیم رد شویم، گفتند: حاج آقا بیا ببین این چه میگوید؟ گفتم: چه میگویی؟ گفت: صدام میگوید: بیا صلح کنیم. چرا امام قبول نمی کند؟ خوب صلح کنید. من به یکی از این ایرانیها گفتم: یک طاقه از این پارچهها را بردار و بیرون برو. فرار نکنی که بگویند: دزد هستی. همینطور بردار و بیرون برو. این هم یک طاقه پارچه را برداشت و بیرون رفت. گفت: کجا بردی؟ گفتم: بیا صلح کنیم. گفت: اِ… صلح کنیم، صلح صلح! گفت: پارچه… گفتم: ما هم همین را میگوییم. زمینهایی را که گرفته پس بدهد، بعد صلح کنیم. تو میگویی: طاقهی پارچه را برگردانیم…
حالا گاهی وقتها باید مقابله به مثل کرد. دو نفر گفتند: بیایید دروغ بگوییم. منتها دروغ شاخدار! بزرگ ترین دروغ را بگوییم. فکر کنید. هرکدام یک مدتی فکر کردند و آمدند، برای اینکه بزرگترین دروغ تاریخ را بگویند. یک نفر گفت: بابای من یک طویله دارد، اسب که از این طرف طویله میخواهد آن طرف طویله برود، چند بار حامله میشد و میزایید و آخرش هم به آخر طویله نمیرسید. گفت: یعنی اینقدر طویلهی پدر تو دراز بود؟ گفت: حالا تو بگو. گفت: حالا دروغ من. بابای من هم یک چوب بلندی داشت، هروقت ابر میشد، با چوبش ابرها را جابجا میکرد. گفت: خوب وقتی ابر نبود، این چوب را کجا میگذاشت؟ گفت: میگذاشت در طویلهی پدر تو!
آقای قرائتی