سعه صدر با همسایه
سعه صدر با همسایه
«شیخ ابوعلی ثقفی» را همسایه ای بود کبوترباز. وقتی کبوتران وی بر بام خانه شیخ می نشستند، خودش برای پرواز دادن کبوتران، پیوسته سنگ پرتاب می کرد و شیخ از این جهت در اذیت بود.
روزی شیخ در خانه خود نشسته و به خواندن قرآن مشغول بود که همسایه به قصد کبوتران، سنگی پرتاب کرد و سنگ بر پیشانی شیخ فرود آمد و پیشانی او شکست و خون جاری شد.
اصحاب شاد شدند و گفتند: فردا شیخ نزد حاکم شهر خواهد رفت و دفع شرّ کبوترباز را خواستار خواهد شد و ما از آزار او آسوده می شویم.
شیخ خدمتکار را فرا خواند و گفت: به باغ برو و شاخی از درخت بیاور.
خادم رفت و شاخه ای آورد. شیخ گفت: اکنون این چوب را پیش کبوترباز ببر و بگو از این پس کبوتران خود را با این چوب پرواز بده و سنگ نینداز.1