لین_روزه_من
#به_قلم_خودم
#اولین_روزه_من
باا مفهوم صحیح روزه، سال دوم ابتدایی آشنا شدم. خیلی دوست داشتم روزه بگیرم ولی چون ضعیف بودم و هنوز به سن تکلیف نرسیده بودم، اجازه نمیدادند که روزه بگیرم. مادرم و خواهرانم تصمیم گرفته بودند که 10 روز اول ماه رجب را روزه بگیرند. هر چقدر التماسشان کردم که من را هم برای سحری بیدار کنید قبول نمیکردند. گفتند سال بعد به تکلیف میرسی روزه میگیری. من هم سر لج افتادم و روز اول را بدون سحری گرفتم. به مادرم گفتم:"مامان اگه منو بیدار نکنید هرروز همین طوری بدون سحری روزه میگیرم مامانمم خندید وگفت تو که از رو نمیری دختر باشه"ده روز رو این به این صورت روزه گرفتم تا ماه رمضان رسید.
روز اول به مادرم گفتم که من هم میخواهم روزا بگیرم ومادرم هم هرروز برای سحر بیدارم میکرد. چون تو روستا زندگی میکردیم، مادرم نان میپخت و بوی نان، وادارت میکرد که روزه را بخوری. یک روز انقدر در مدرسه حالم بد شد که به خانه آمدم. پدرم گفت:” بابا یه لیوان آب بخوری روزت باطل نیست” منم به حرف پدر، لیوان آب را خوردم، ولی وقتی دیدم مادرم با لقمه نان وپنیر آمد خودم را با گریه به دو دیوار کوبیدم که چرا روزه مرا باطل کردید هر چقدر هم توضیح دادند که برای تو تکلیفی نیست آرام نمیشدم تا این که خوابم برد و آرام شدم.
اما قسمت شیرین ماجرای اولین ماه رمضان من آنجاست که من هروز که روزه مگیرفتم مادرم بعد افطار یک تکه پارچه میدوخت تا بعد از ماه رمضان کامل که شد پدرم کادو بدهد.
یک شب روحانی مسجد، منزل ما افطاری دعوت بود. سوره حمد را خواندم و از او جایزه دویست تومانی گرفتم. آن روحانی بهترین ماه رمضان را برایم رقم زد.