واجب فراموش شده
#به_قلم_خودم #مینویسم_تا_از_نوشتن_نهراسم هوادآفتابی بود طوری که رفتن به بیرون دل شیر میخواست ،برای کاری مجبور بودم بیرون بروم چادرم را پوشیدم وراهی شدم سوار اتوبوس که شدم کنار خانمی نشستم اوباتعجب به من نگاه میکرد من با خودم گفتم کجای کار کار من تعجب… بیشتر »
نظر دهید »