واجب فراموش شده
هوادآفتابی بود طوری که رفتن به بیرون دل شیر میخواست ،برای کاری مجبور بودم بیرون بروم چادرم را پوشیدم وراهی شدم سوار اتوبوس که شدم کنار خانمی نشستم اوباتعجب به من نگاه میکرد من با خودم گفتم کجای کار کار من تعجب برانگیزبود.!!! در همین فکر بودم که دیدم با خود ش میگه این چادریا نمیپزن تو این گرما اوخودش بدون چادر وبا لباسی نازک وهفت قلم آرایش بیرون آمده بود گفتم بگذار کمی از غیرت امربه معروفی استفاده کنم ولی پشیمان شدم گفتم نکند به اوبربخورد وکلی دعوا راه بیافتد اما بعد از کمی فکر تصمیمم را گرفتم با خود گفتم مگر عیب است درراه دین سختی بکشم مگراز پیامبر بالاترم که خود را از سختی مبرا کنم
با لبخندی به او گفتم که بله درسته من بیشتر از تو گرممه ولی عوضش لبخند امام زمان عج وخدا رو دارم وبرای او کلی ازآیات وروایات گفتم
برعکس تصور من نه تنها دعوا راه نیفتاد بلکه اون خانم یکی از بهترین دوستان منه شده
گاهی دین خدا را به مردم با زبان خوش یاد آوری کنیم
امر به معروف واجب فراموش شده