به قلم خودم
#مینویسم_تا_از_نوشتن_نهراسم
امروزصبح که از خواب بیدار شدم حال چندان خوبی نداشتم ،انگارغصه های تمام عالم را رویم آوارکرده بودند ،با زمین وزمان دعوا داشتم ،رفتم سراغ وسایل کهنه ای که ته صندوقچه افتاده بود تا شاید یه خاطره خوب کمی از تلخکامی ام را بکاهد،درگشت وگذار بین گذشته یک لیوان شیشه ای کوچک وطلایی پیدا کردم که هدیه دستم بود روحم به آن دوران پرواز کرد چقد رخوشحال بودیم وبایک چیز کوچک خوشحال میشدیم وکلی ذوق میکردیم
باخود عهد کردم که کودک درونم رازنده نگه دارم تا شاد بمانم وشادزندگی کنم
شما چطور؟؟؟؟؟؟؟☺☺☺☺