#تجربه_نگاری_اربعین
قدم قدم پا میزارم تو جاده ها تا برسم به ڪربلا حسین حسین ????
نَفَس نَفَس هم نَفَس حسینیا راهی میشم تا نینوا حسین حسین ????
خوشبختی یعنی تو زندگیت امام حسین داری ★★ یه عڪس تو بین الحرمین داری ???
عڪسهای پیاده روی اربعین پارسالم را ڪہ نگاه می ڪردم قطره قطره اشکهام می چکید رو صفحه گوشی و لحظه لحظه اون خاطرات برام زنده میشد چه زود گذشت همین پارسال بود ڪه جریان دعوت شدنم به زیارت اربابم را نوشتم. سفر پر از معنویت، همبستگی، عشق به امام حسین دربین زوّار موج میزد.
《 جریان طلبیده شدنم لینڪش پایین متن آمده یسریا خوندن ، آنهایی هم ڪہ نخواندن حتما بخوانند . چون سفر من بصورت یڪ معجزه بود 》
و اما حالا سفرنامه #پیاده_اربعینم
بعد از ماجرای طلبیده شدنم و گرفتن پاسپورت و ویزا شروع کردم وسایلم را آماده کردن آنقد شور و هیجان تو دلم موج میزد که برای رفتن لحظه شماری می کردم. در روز پنج شنبه1397/8/3 ساعت 7 صبح راه افتادیم(من، دخترعموی مادرم، فرناز، اعظم خانم و آقای نوبهار راننده و همسر دختر عموی مادرم). ساعت حدودا 10 به همدان رسیدیم تا صبحانه بخوریم، منو دوست جدیدم فرناز از ماشین پیاده شدیم تا جایی را پیداکنیم گوشیمونو شارژ کنیم، هنوز از ایران خارج نشده مادرجون زنگ میزنه آمنه دلم برات تنگ شده زود برگردید جات تو خونه خیلییی خالیه همش نگاه میکردم کتاب ب دستت بود یا گوشی به دست بودی اما حالا انگار هیچ کسی تو خونه نیس، منم از پشت گوشی دلداری میدادم زود میاییم….
شب را پشت مرز در ایلام منزل یکی از ایلامیها که با دخترعموی مادرم آشنا بودند ماندیم. بانوی منزل برای شام هرچه در منزل داشت و نداشت برایمان آورد و حسابی ما را شرمنده خودشان کردند، منم چندتایی فتیر محلی که بهمراه آورده بودم را به مریم خانوم (صاحبخونه ) دادم کلی تعارف می کردند اینا چیه چرا زحمت میکشید، گفتم سوغات شهرمونه بخورید نوش جونتون.
بعد از خوردن شام، ظرفهارو میبردم آشپزخانه تابشورم اما اجازه نمیدادن، هرچه اصرار کردم گفتند"نه شما زوّارید ما باید به شما خدمت کنیم” من برم جایی باید پاشم کار کنم چون نمیتونم ببینم همش صاحبخونه سرپا باشه.
چشمتون روز بد نبینه ????? شب که خوابیدیم جای ما زیر پنجره اتاق بود و پنجره تا زمین فاصله چندانی نداشت، من که جام تغییر کنه بد خواب میشم نصف شب چشامو باز کردم دیدم خونه خودمون نیس بعد دوزاریم افتاد داریم میریم کربلا الانم منزل یک شهروند باصفای ایلامی هستیم یهو گربه سیاه چشم سبز که سبزیش برق میزد دیدم طاقت نیاوردم نتونستم ترسم را کنترلش کنم جیغ زدم همه بیدارشدن و گربه هم قشنگ دوید از کنارم از پنجره بیرون رفت. ????
مریم خانوم گفت” دخترجون چی شد؟ گفتم یه گربه مشکی چشم سبز اومده بود اتاق ترسیدم جیغ زدم، ببخشید شما را هم بی خواب کردم گفتند"تقصیر من شد لای درو بازگذاشته بودم از حیاط اومده بود” بنده خدا آب طلا آورد گفت بخور ترست بریزه، آب رو خوردم اما ترسم رفع نشد چون وحشتناک ترسیده بودم. ?
این گربه و جیغ من باعث شد همسفرم پاشه نمازشبشو بخونه منم که هنوز ترس داشتم نشسته بودم تو جام، ساعتو نگاه کردیم وقت نماز صبح بود نماز رو خواندیم و خوابیدیم. ساعت 8پاشدیم که بریم، گویامریم خانم رفته بودند از موکبشون برای ما حلیم آورده بودند جاتون خالی هوا سرد و حلیم داغ چسبید. ?
بعداز خوردن صبحانه مفصلی که مریم خانوم زحمت کشیده بودند، به سمت مرز راهی شدیم چند ساعتی پشت مرز معطل شدیم چون می خواستیم ماشین را کابتاژ کنیم در همین مدت چشمم به زائران ابی عبدالله الحسین می افتاد که چقدر مشتاقانه و عاشقانه کوله به پشت بودند و کوله هایشان مزّین به عکس شهدا، پرچم ایران، رهبر عزیزمون و متنی به این مضمون که《 قدم هایم را نذر ظهور آمدنت می کنم 》تا ظهر طول کشید و نمازظهرعصر را خواندیم و راهی #سفر_عشق شدیم.