#تجربه_نگاری_اربعین
از پیاده روی اربعین جا مونده بودم و دلتنگی و گریه امانم را بریده بود دائم مداحی گوش می کردم و عکس های پیاده روی اربعین رو نگاه می کردم شب ها هم قبل از خواب می آمدم کوثرنت و پست های بچه هارو می خوندم تا کمی آروم بشم اما بعضی پست ها مثل پست های سنابانو که درمورد اربعین بود و حس و حال جامانده هارو ترسیم می کرد منو بیشتر بی تاب می کرد. باهر خطی که از مطالب سنابانو می خوندم اشکم بی اختیار سرازیر میشد انقدر اشک می ریختم که نمی تونستم بخونم بخاطر همین تندتند چشم هایم را پاک می کردم تا خط بعدی را بخونم و چون با گریه ی زیاد خوابم می برد صبح ها با سردرد از خواب بیدار میشدم چندروزی به این سبک گذشت که یکدفعه خسته شدم و باخودم گفتم کاش اشکهای من خشک بشن انقدر برای امام حسین علیه السلام گریه نکنم و یادمه که اینو چندبار تکرار کردم.
بعد ازمدتی من به روال عادی برگشتم اما به عفونت خشکی چشم دچار شدم چشمهایم کاسه ی خون شده بود و احساس می کردم داخل چشمم شن های ریز وجود دارند هرچی دارو استفاده می کردم فایده نداشت حتی بدتر هم شده بود خلاصه چندتا دکتر عوض کردم اطرافیانم بهم می گفتند که ازبس در فضای مجازی سیر کردی اینطوری شدی و من در دلم می دانستم که چرا به این درد دچار شدم
جریان را برای سنابانو تعریف کردم و کلی ازش سرزنش شنیدم بعدها وقتی سنابانو را در دومین همایش فعالان فضای مجازی دیدم بهم گفت که وقتی به کربلا رفته برای چشمهای من دعا کرده .
چشم هایم به روال عادی برگشتند اما خیلی طول کشید تادوباره مقام اشک بر امام حسین علیه السلام را بدست بیارم . امسال که برای پیاده روی اربعین رفته بودم این مقام را دوباره بهم هدیه دادند.
#اربعین #قلم_مهزیار #حب_الحسین_یجمعنا
#تجربه_نگاری_اربعین
ما برگشتیم اما نصفه و نیمه
دلمان ماند همانجا
انگار که هنوز در شوک مانده باشیم
مثل کسانی که تازه عزیزی را از دست دادن و هنوز باور نمیکنند که خدا رحمت کند اموات همه را….
دقیقا به همان اندازه
که چشم باز کردیم و در منزل بودیم
و رسیده و نرسیده کارهای قبل را از سر گرفتیم.
انقدر اینستاگرام همه را محو خود کرده که از همانجا برایتان نوشته بودم که وقتی برگشتم بی کپشن نباشم
نوشتم اما حال الان با ان موقع یکی نیست که همان را بگذارم…
به هوای پاییز عاشقانه نوشتم
از عشق حسین بن علی(ع)
که امسال اولین باران پاییزی را در بین الحرمین دیدم
که قشنگ ترین هوای دونفره عالم بود
عباس و حسین ??
و هنوز صدای عباس بود که میپیچید
یا اخا…
.
و ماهیچ مانگاه ?
…
بگذریم
خواستم بگویم اینجا همه ی چادر ها خاکی بود اما کسی ما را به زمین نزده بود…
اینجا پاها تاول زده بود اما کسی به زور قدم نزده بود…
چه بود و چه بود
انقدر حرف دارم که نمیدانم کدام را بگویم…
اینجا ایرانی ها به عشق اقا با عراقی ها عربی حرف میزدن
و عراقی ها با ما فارسی…ما وحدت قبل ظهور را دیدیم…
اینجا درد بود
اما درد ها شیرین بود
اما ماهم مثل زینب میگوییم
ما رایت الا جمیلا…
.
.
.
.
همه را دعا کردم
سلامتان را رساندم
و جایتان قدم زدم
و خواستم که روزی برسد که کسی کربلایی نشده از دنیا نرود…
.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
.
پ.ن:نمیدونم چکار باید کرد وقتی همه ی شهدا رو دوست دارم برای سال دیگه یه برنامه دیگه باید بچینم…
پ.ن2:تجربه ی چند بارم میگه اگر کل دنیارو هماهنگ کنی که سفر اسونی داشته باشی خدا کل دنیا رو برات میچینه که سختی راه رو تجربه کنی…هرچی سخت تر نگاه خدا بیشتر…لبخند بزن
پ.ن3:بماند به یادگار از اربعین 98
#کاروان_امت_واحده
#روضه_الشهدا
#اربعین
#شب_جمعه_هوایت_نکنم_میمیرم
#بیچاره_اون_که_ندیده_حرم_رو
#بیچاره_تر_اون_که_دید_کربلاتو
به قلم خودم نبود دوستان. دلنوشته یکی از زائران اربعین بود خواستم بخوانید و لذت ببرید.
#تجربه_نگاری_اربعین
#تجربه_نگاری_اربعین
دخترم در گرمای نجف که شرشر عرق میریختیم اصرار کرد که میخواهم لباس بافتنی بپوشم! چون دوستش دارد! گفتیم: چشم گفت: از کالسکه خسته شدم میخوام پیاده بیام دستمم نگیرید! گفتیم: چشم گفت: وایسید میخوام آب بازی کنم عجله داشتیم ولی گفتیم : چشم گفت: بابا منو قلمدوش کنه خسته بودیم ولی گفتیم: چشم… چارهای نیست. ناز دختر سه ساله را باید خربد.
#هایکو کتاب
#هایکو کتاب #هایکوـکتاب
کلیپی که در زیر میبینیددوتای اول هایکو کتاب است که برای شبکه کو ثرنت است وبرای مسابقه است .
اولین هایکو تدببر در قرآن ومهار شیطان رمز موفقیت در زندگی
دومین هایکو آداب بندگی هدیه شهر خدا
چون قر آن در ماه رمضان نازل شده وقر آن آداب بندگیست پس آداب بندگی هدیه شهر خداغست
لین_روزه_من
#به_قلم_خودم
#اولین_روزه_من
باا مفهوم صحیح روزه، سال دوم ابتدایی آشنا شدم. خیلی دوست داشتم روزه بگیرم ولی چون ضعیف بودم و هنوز به سن تکلیف نرسیده بودم، اجازه نمیدادند که روزه بگیرم. مادرم و خواهرانم تصمیم گرفته بودند که 10 روز اول ماه رجب را روزه بگیرند. هر چقدر التماسشان کردم که من را هم برای سحری بیدار کنید قبول نمیکردند. گفتند سال بعد به تکلیف میرسی روزه میگیری. من هم سر لج افتادم و روز اول را بدون سحری گرفتم. به مادرم گفتم:"مامان اگه منو بیدار نکنید هرروز همین طوری بدون سحری روزه میگیرم مامانمم خندید وگفت تو که از رو نمیری دختر باشه"ده روز رو این به این صورت روزه گرفتم تا ماه رمضان رسید.
روز اول به مادرم گفتم که من هم میخواهم روزا بگیرم ومادرم هم هرروز برای سحر بیدارم میکرد. چون تو روستا زندگی میکردیم، مادرم نان میپخت و بوی نان، وادارت میکرد که روزه را بخوری. یک روز انقدر در مدرسه حالم بد شد که به خانه آمدم. پدرم گفت:” بابا یه لیوان آب بخوری روزت باطل نیست” منم به حرف پدر، لیوان آب را خوردم، ولی وقتی دیدم مادرم با لقمه نان وپنیر آمد خودم را با گریه به دو دیوار کوبیدم که چرا روزه مرا باطل کردید هر چقدر هم توضیح دادند که برای تو تکلیفی نیست آرام نمیشدم تا این که خوابم برد و آرام شدم.
اما قسمت شیرین ماجرای اولین ماه رمضان من آنجاست که من هروز که روزه مگیرفتم مادرم بعد افطار یک تکه پارچه میدوخت تا بعد از ماه رمضان کامل که شد پدرم کادو بدهد.
یک شب روحانی مسجد، منزل ما افطاری دعوت بود. سوره حمد را خواندم و از او جایزه دویست تومانی گرفتم. آن روحانی بهترین ماه رمضان را برایم رقم زد.